پارسا بشكوهپارسا بشكوه، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

پارسا بشکوه

پارسا در بازار بزرگ تهران

پس از دو روز ماموریت کرمانشاه به پارسا قول داده بودم براش یه پلنگ صورتی بخرم ولی در کرمانشاه پیدا نکردم. براش لوازم تحریر بن تن گرفتم و پنجشنبه بردمش بازار تا به قولم عمل کنم. در بازار پارسا با بت من عکس گرفت...
24 تير 1396

زنبور و خرمگس

دیشب یه زنبور امده بود داخل خانه من خیلی میترسیدم که نکنه پارسا را نیش بزنه و بهر طریقی تلاش میکردیم از خانه بیرونش کنیم پارسا جان که تا حالا زنبور را از نزدیک ندیده بود و برداشتی نداشت گفت مامان زنبور ترس نداره خال مگس وحشتناکه. وای انقدر گفتن خال مگس به جای خر مگس را بامزه گفت که ما یادمون رفت دنبال زنبور بودیم و بلاخره زنبور را گم کردیم و نفهمیدیم کجا رفت ...
18 تير 1396

طالبی در تابستان

پارسا ماشالله بزرگ شده و حرکات با مزه ای میکنه. امروز وقتی از سرکار امدیم در حینی که کمی دراز کشیدم تا استراحت کنم پارسا امد و گفت مامان چی بیارم بخوری تا حال کنی؟ پاستیل میخوری؟ در حینی که حرکتش و حالتش برام جالب بود باهاش همراه شدم و بعدش ازم خواست طالبی بیارم. وبصورت بامزه ای میخورد و میگفت تو هوای گرم طالبی میچسبه بخور مامان بخور ✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ ...
17 تير 1396

پارسا در دندانپزشکی

چهارشنبه ۱۴ تیر مجددا پارسا نوبت دندانپزشکی داشت وقتی رفتم مهد دنبالش تازه از خواب بیدار شده بود. وقتی فهمید میخواهیم دندانپزشکی بریم یه عالم گریه کرد و التماس که نریم . ولی من با قصه و صحبت راضی کردمش که به نفعش هست که بره . تمام مدت دست من را گرفته بود و سعی میکرد گریه نکنه تا خانم دکتر من را بیرون نکنه و پیشش باشم پارسا در دندانپزشکی...
15 تير 1396

سلام امروز ۱۴ تیر ۹۶ در اداره هستم و دلم برای تو تنگ شده‌. پارسا جان امروز با شما حرف میزنم شاید برات جالب باشه ولی احساس میکنم میتونم گاهی دل

سلام امروز ۱۴ تیر ۹۶ در اداره هستم و دلم برای تو تنگ شده‌. پارسا جان امروز با شما حرف میزنم شاید برات جالب باشه ولی احساس میکنم میتونم گاهی دلنوشته هام را برات تو سایتت بزارم شاید روزی خودت بخونی و برات جالب باشه. شاید گاهی اوقات با خودت بگی کاش میدونستم در سالهای کودکی مامانم که من را می گذاشت در مهد چه حسی داشت. امروز ۴ امین روز هست که کوثر کوچولو (دختر عمو) را گذاشتند مهد و من و عمه معصومه دایما به عمو سفارش میکنیم تا چگونه کوثر جان با مهد کنار بیاد. من در تمام لحظات یاد حس خودم و نه ماهگی شما هستم وقتی داشتی به مهد میرفتی. تا چند روز اول وقتی شما را میگذاشتم در مهد خودم تا اداره گریه میکردم و اگه در اداره کسی سراغت را میگرفت دوباره میزدم ...
14 تير 1396